منوخدا
دیشب با خدا دعوایم شد؛ با هم قهر کردیم …
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رفتم گوشه ای نشستم.
چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، مادرم گفت:
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد."…
دیشب با خدا دعوایم شد؛ با هم قهر کردیم …
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رفتم گوشه ای نشستم.
چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، مادرم گفت:
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد."…
با تشکر از دوست عزیزم باران بهاری برای اینکه منو با اینجا آنشنا کرد و تمام پست های امروزم ایشون تایپ کردن ان شاالله از فردا با اسم خودشون ب عنوان نویسنده ی دیگر این وب مشغول میشن...باران جان بابت تایپ پست های امروز ممنونم از فردا اسم خودت درج میشه.....
میخواهم یبنویسم اما.....نمیتوانم.....ی کلمه ب ذهنم میرسد....تو....تمام شد این هم نوشته ی امروز.......
میدانی......تمام حرف هایم....همان هایی هستند ک....نوشته نمیشوند!
همان 3 نقطه های بیچاره....!