سفارش تبلیغ
صبا ویژن

makhloot

منوخدا

 

 

 

دیشب با خدا دعوایم شد؛ با هم قهر کردیم …

فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.

رفتم گوشه ای نشستم.

چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.

صبح که بیدار شدم، مادرم گفت:

" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد."…



+ نوشته شده در شنبه 92/11/5 ساعت 2:15 عصر توسط behzad sepehri |  نظر


با تشکر از باران بهاری...

با تشکر از دوست عزیزم باران بهاری برای اینکه منو با اینجا آنشنا کرد و تمام پست های امروزم ایشون تایپ کردن ان شاالله از فردا با اسم خودشون ب عنوان نویسنده ی دیگر این وب  مشغول میشن...باران جان بابت تایپ پست های امروز ممنونم از فردا اسم خودت درج میشه.....



+ نوشته شده در جمعه 92/11/4 ساعت 8:41 عصر توسط behzad sepehri |  نظر


تو.......

میخواهم یبنویسم اما.....نمیتوانم.....ی کلمه ب ذهنم میرسد....تو....تمام شد این هم نوشته ی امروز.......



+ نوشته شده در جمعه 92/11/4 ساعت 8:35 عصر توسط behzad sepehri |  نظر


سه نقطه.....

میدانی......تمام حرف هایم....همان هایی هستند ک....نوشته نمیشوند!

همان 3 نقطه های بیچاره....!



+ نوشته شده در جمعه 92/11/4 ساعت 8:17 عصر توسط behzad sepehri |  نظر


صدای نفس هایت......

خیالم آرام بنشین.....میخواهم صدای نفسهایت را بنویس.....!



+ نوشته شده در جمعه 92/11/4 ساعت 8:14 عصر توسط behzad sepehri |  نظر


<< مطالب جدیدتر ::